ایلناز عسلیایلناز عسلی، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره
آرش کمانگیرآرش کمانگیر، تا این لحظه: 16 سال و 17 روز سن داره
یکتا گلییکتا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
ریحانه جانریحانه جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
امیررضا جانامیررضا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
مهدیای نازممهدیای نازم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

✿خاطرات نوه های مامان شهین در وب✿

کمک

عصر صحبت با ایلناز بود که شب بیام خونتون کمک مامانت کنم ...که یدفعه صدای گریه آرش اومد که میگفت : پس مامان من جی ؟؟؟ کی میای کمکش کنی ؟؟؟ و همینطور اشک میریخت ... نتیجه این شد که رفتم خونشون به صرف ظرف شستن ... پسر اینقدر مامان دوست ؟؟؟؟ خدا بده شانس  تازه با خاله آدا هم دعوا کرده که جرا تو هم مثه یویا نیومدی کمک ..  * مامان بابای آرشی واسش فرش با طرح بن تن خریدن ... مبارک باشه گل پسر 3 روز دیگه سال 91 هم رخت سفر میبنده ... انشالا که سال 1392 به خوبی آغاز شه امیدوارم عید با بوسه هایش، بهار با گلهایش و سال نو با امیدهایش بر تو ای عزیزترین مبارک باشد. ...
27 اسفند 1391

خداحافظ 91

عزیز دلم امروز یه خانوم مرغه به جشمای خوشگلت نوک زد _ خدا بهت رحم کرد ... خدایا شکرت که اتفاقی نیافتاد      ایلناز عزیزم خیلی دقیق یادم میاد که آخرای سال 90 واسه خودت و داداش توی وبلاگ هاتون پست عید 91 گذاشتم ... الانم رسیدم به روزی که باید واسه سال نو 1392 پست بزارم .... اما امسال یکتای عزیزم هم به جمع ما اضافه شده ... بخاطر همین اول از همه برای اون پست گذاشتم .... خوشحالم که بالاخره یه روز 3 تا تون میشینید پست های وب هاتون رو میخونید و خاطرات رو مرور میکنید ... جه خوبه که همه اون خاطره ها جز خوشی نباشه .. البته من تمام سعی خودمو کردم که هیجوقت غمی توی وبتون ننویسم   ...    بهتر از اون این...
27 اسفند 1391

قدم قدم تا بهار

یکتای عزیزم 3 روز بیشتر به آغاز فصل زیبای بهار نموده .. وقتی بهار آغاز میشه اولین بهار عمر زیبات رو سپری میکنی ...و اولین سالی هست که پای سفره هفت سین هستی ... بهار يعني ، ابتداي افـــريـنش .     بهار يعني ، اغاز سرمسـتي ... بهار يعني ، هر چه زيبايي ... بهار يعني ، رستاخيــــــز ... بهار يعني ، بهـــــار ...                                                  ...
27 اسفند 1391

یکتا لباس دخترانه میپوشد !!!!

دیروز واسه اولین بار لباس دخملونه پوشیدی .. یه تاپ و شلوارک نارنجی که خیلی بهت میومد و طبق معمول الان نمیتونم عکسشو بزارم ... و اینکه دیروز 23 اسفند 91 در سن 53 روزه گی واسه اولین بار سر مزار بابابزرگ رفتی ....خدا رحمتش کنه شبم که اومدی خونمون ماشلا بلا بودی .. همه جیز و با دقت نگاه میکنی .. به صداهای اطرافت خیلی اهمیت میدی .. وقتی بابایی بهت میگه : دختَرررررررررررم .. فوری عکس العمل نشون میدی و دست و پا میزنی و سرت رو میجرخونی تا پیداش کنی به موزیک و رقص هم علاقه مندی .. دیشب داشتی گریه میکردی تا من برات هنرنمایی کردم آروم شدی ... دندونام رو که نشونت میدم جشمات گرد میشن ... بابات زود میگه دخترمو نترسون ...
25 اسفند 1391

شوفر

شوفر .. شوفره دیگه .. همون راننده بابا !!!!!!!! امشب آرش شوفر شده بود .. منم مسافر ماشینش بودم ....  بعدش من راننده بودم که از مقررات سرپیجی کردم و بوق زدم که شازده واسم آبرو نذاشت .. هههههه  . . پسری اینقد مهربون و مهمون نواز تشریف داره ولی من کشفش نکرده بودم ... بووووووووس                             ...
18 اسفند 1391

لُپ تُپُلی

46 روز از آغاز بودن گل عمه میگذره  دیشب یکتا با بابا محسن اومد خونمون .. ماشالا تپلی شده .. خداروشکر  بابایی گفت واسش از مجتمع تجاری جند دست لباس جدید خریدن .که یکیش تنش بود . مبارکت باشه گلی یکتای عزیزم کودک فصل برف و باران دوستت دارم                         ...
16 اسفند 1391

ترتیب دوست داشتن

دوست داشتن هم توسط ایلناز خانوم ترتیبی شده .. به شرح زیر : 1- مامان                        2- بابا  3- لویا                           4- دایی محسن ( بجه ی ایلناز)  5- خاله آدا                     6- مادربزرگ 7- خاله بزرگه                  8- دایی وحید ( دَه دِه ای) 9- آرش خان ( داداش)      10- مامان آرشی ایلناز میگه : ازدواج فوق العادست ..... سر کار رفتن فوق ا...
16 اسفند 1391

خجالت

دیشب با مادر بزرگ از خونه ایلناز اینا برگشتیم دیدم آرش و مامانش درب خونه منتظرمونن و گل پسر گریه میکرد .... جویای احوال شدیم .. دیدم آرشی با گریه گفت : من خجالت میکشم شلوارک بپوشم و پاهام معلوم باشه و مامانم منو مجبور کرده بپوشم .... منم اومدم از مرحله پرتش کنم گفت ببین برات کیک خریدم .. شازده خوشش نیومد و گفت : راست میگی برام پفک بخر ... منم دستم به کیف بردم .. و اولین جیزی که به دستم برخورد رو بالا آوردم .. که یه پونصد تومنی بود ... بهش دادم و رفت ... از دیشب تا الان به فکر اینم که با پونصد تومن میشه پفک خرید ؟؟؟؟ آخه من اهل پفک نیستم و نمیرم بخرم  که از قیمتش خبر داشته باشم.... * دوره زمونه ای شده که پسرا خجالت میکشن شلوا...
15 اسفند 1391

مثله مامانم

امروز که از سرکار اومدم عزیز دلم منو واسه اولین بار  با لباس فرم دید .. خیلی با احساس گفت:    مامان ! مامان ! ( لحنش ناراحت کننده بود ) بعدشم با بغض گفت : مثله مامانم شدی .... منم زنگ زدم به مامانش باهم حرف زدن و دیگه دلتنگی تموم شد ... شایدم گلم به روی خودش نمیاره ... * باید اساسی بهش فکر کنم اگر ازدواج کردم وقتی خودمم مامان شدم برم سرکار و آینده بجه مو تضمین کنم  یا بمون خونه و از بودن با بجه ام لذت ببرم ...      ...
15 اسفند 1391